من و تو
در فراسوي زمان گاهي گذري بر احوال خود ميكنم تا تو را بهتر از خود بشناسم ايا در
اين فراسو كسي چيزي هست كه مرا مديون تو سازد يا مرا عاشق تو گرداند؟ديدي كه در ان
باغ كهن ان باغبان پير چگونه بر زرد شدن باغش گريه كرد اما چون بهار را ميديد تحمل
كرده بود و كرد.تو نيز تحملم كن اين زردي از بين خواهد رفت و روزهاي خوشي در انتظار
من و توست.انگونه كه در اعماق وجودم تو هستي و بس و هميشه خواهي بود در گلزارهاي
مرتفع زندگي ام هميشه مثل پروانه پر ميزنم و نامت را ميخوانم.......تو عزيزي تو
بهتريني و خواهي بود در كوهسار عشق در ابشار پر هيجان زندگيم تو هستي و بس....